سانتی مانتال
بانک تجارت خون
سلام :سالها پیش پسر جوانی که در یک شرکت تجاری که کار این شرکت واردات چوب و کاغذ که بیشترین فعالیتشو با یه شرکت اطریشی انجام میدادند این پسر جوان تقریبا شانزده سال بیشتر نداشت که در این شرکت مشغول به کار بود و کارش هم تحصیل داری و خدمات بود یه روز طبق وظیفه ای که داشت رفت بانک که چند برگ چک را در حساب شرکت بخواباند وقتی مشغول نوشتن برگ مخصوص چک بود یه دفعه سمت راستشو نگاه کرد و دید یه خانم سانتی مانتال با قدی بلند مشغول صحبت با یکى از کارمندان بانک در حین صحبت مشغول کشیدن سیگار هم بود ان پسر جوان یه چشمش به سیگار افتاد یه دفعه پیش خودش گفت ای بابا خانمه انگار متوجه نیست داره لبش خون میاد .چون فیلتر سیگار قرمز شده بود پسر جوان به ان خانم که بغل دستش بود گفت خانم خانم از لبت داره خون میادخانمه وقتی برگشت پسر با تعجب تمام دید ان خانم رژ قرمز رنگ براقی رو به لبش مالیده جوری که انگار خون جاری میشه ازش ان پسر با خجالت تمام گفت خیلی ببخشید من اشتباه کردم ان خانم شیک پوش لبخندی بر لبانش جاری شده انگار که یه جک شنیده باشه شروع کرد به خندیدن و گفت پسرم اشکال نداره پیش میاد دیگه ان پسر جوان هم که به فکر خورش ضایع شده سرش را پایین انداخت و شروع کرد به کاری که داشت انجام میداد و الان هم بعد گذشت سی و اندی سال این خاطره رو از یادش نبرده (از این که این متنه پر اشکال نگارشی را خواندید سپاس گزارم )خاطرات نویسنده ناشی
عالیست
:)
ما هم بروزیم
راسی شما ما رو دنبال میکنید عایا؟