وبلاگ شخصی

مرنجان و مرنج

وبلاگ شخصی

مرنجان و مرنج

وبلاگ شخصی
یا علی مدد بزرگواران به این وبلاگ خوش امدید سایه تان مستدام باد
آخرین مطالب
نویسندگان
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۱۱ خرداد ۹۷، ۲۱:۵۸ - علیــ ـرضا
    ⁦❤️⁩
  • ۱۵ شهریور ۹۶، ۰۳:۰۲ - قالب رضا
    :)
جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۲۱ ب.ظ

خدا پرستی بی ریا/3

اش دیده نمیشد. 

.

خداپرستی بی ریا، بخش سوم (حقیقت دنیا):

مناظرۀ عیسی با دنیا

مسیح پاک کاز دنیا علو داشت

بسی دیدار دنیا آرزو داشت

مگر می‌رفت روزی غرقهٔ نور

به ره در پیر زالی دید از دور

عیسی برای دیدار با دنیا راهی میشود و در این مسیر با پیرمردی برخورد میکند. عطار ظاهر پیرمرد را اینگونه توصیف میکند:

دو چشمش ازرق (کبود) و چون قیر رویش

نجاست می‌دمید از چار سویش

به بَر در، جامه ای صد رنگ بودش

دلی پر کین، میان چنگ بودش

به صد رنگی، نگارین کرده یک دست

دگر دستش، به خون آلوده پیوست

به هر مویش، منقار عُقابی

فرو هشته به روی او نقابی

پیرمرد چشمانی آبی (یا کبود) و رویی سیاه چون قیر داشت و جامه ای بر تن داشت که پر از نجاست بود و در عین حال بسیار رنگارنگ (فریبنده) و زیبا. در یک دستش نگاری صد رنگ بود و دست دیگرش خون آلود بود. به هر مویش منقار عقابی آویزان بود و روی صورتش را با نقابی پوشانده بود و چهره اش دیده نمیشد. 

چونکه عیسی او را اینگونه میبیند، از او میپرسد کیستی ای پیرمرد زال که اینچنین زشتی؟ پیرمرد پاسخ میدهد که من همانم که تو آرزوی دیدارش را داشتی. عیسی میپرسد یعنی تو دنیا هستی؟ پیرمرد پاسخ میدهد که آری.

عیسی میپرسد تو که چهره ات را اینچنین در پشت نقاب پنهان کرده ای، از چه روی چنین جامه زیبا و رنگارنگی بر تن کرده ای؟ پیرمرد پاسخ میدهد:

چنین گفت او: که در پرده از آنم

که تا هرگز نبیند کس، عیانم

که گر رویم بدین زشتی ببینند

کجا یک لحظه پیش من نشینند؟

از آن این جامه رنگین کرده‌ام من

که گُم ره عالمی زین کرده‌ام من

مرا چون جامه رنگارنگ بینند

همه ناکام مهر من گزینند

خلاصه پاسخ پیرمرد این است که من بسیار زشت روی هستم و حقیقتم پر از بدی است. اما حقیقت خود را پنهان کرده ام و ظاهرم را با جامه های رنگارنگ فریبنده کرده ام تا مردمان عاشق من بشوند و فریبم را بخورند.

سپس عیسی میپرسد چرا یک دستت خون آلود است؟ پیر پاسخ میدهد:

جوابش داد: کای صدر یگانه

ز بس شوهر که کُشتم در زمانه

توضیح: دنیا در سخن بزرگان به عروس و معشوق تشبیه شده و انسان ها به شوهر عاشقی که برای رسیدن به کام این عروس زیبا روی تمام تلاش خود را میکنند. اما این عروس فقط ظاهری زیبا و فریبنده دارد، اما باطن او بسیار سیاه و زشت و کشنده است. پس سرنوشت هر کس که پا به حجله این عروس بگذارد، نیستی و هلاک خواهد بود. به همین دلیل در بیت بالا میگوید دستم به دلیل کشتن شوهران بسیار خونین است.

عیسی میپرسد که چرا نگار بر دست دیگرت کرده ای؟ پیر پاسخ میدهد که نگار برای زیبایی و فریب مردان است:

چنین گفت او: که چون شوهر فریبم

بسی باید نگار از بهرِ زیبم (زیب = زیبایی و آرایش)

عیسی میپرسد وقتی که این همه را میکشتی، هیچ رحمتی بر ایشان در دلت پدید نیامد؟ پیر پاسخ داد:

چنین گفت او: که من رحمت چه دانم؟

من این دانم که خونِ جمله رانم!

عیسی میپرسد چگونه است که هیچ شفقت و مهری در تو ایجاد نمیشود؟ پیرمرد پاسخ میدهد:

چنین گفت او: که من شفقت شنودم

ولی بر هیچکس مُشفق نبودم

منم در گردِ عالم هر زمانی

که می‌افتد بدام من جهانی

همه کس را گلوگیر آمدم من

مُرید خویش را پیر آمدم من

پس عیسی در نهایت میگوید که من از چنین جفتی (دنیا) بیزار شدم:

از او عیسی عجب ماند و چنین گفت:

که من بیزار گشتم از چنین جفت

عطار در انتهای این داستان میگوید که حالا به این انسانهای بی خبر بنگرید که دنیا را برای همدیگر آرزو میکنند و از این همه بلاهای این دنیا عبرت نمیگرند و تسلیم خواست الهی نمیگردند. دریغا که این مردم معنویت خود را به خاطر دنیا از دست میدهند و در نهایت به دنیا نیز نمیرسند و هلاک میگردند (چونکه دنیا به هیچ انسانی کام وصل نمیدهد و سرنوشت همه مرگ و سفر به جهان باقی است).دنیا همچون مرداری است و انسانها همچون سگی هستند که به خوردن این مردار مشغولند؛ بلکه نه، انسانها صد بار از این سگ پست تر هستند! چراکه انسان، هم اسیر دنیا است و هم اسیر سگ (سگ = نفس). این سگِ نفس هیچگاه از خوردن مردار دنیا سیر نمیشود. در حقیقت نفس با دنیا و دلبستگی به ماده خود را زنده نگاه میدارد و انسان نیز از این سگ نفس هیچگاه سیر نمیگردد و تنها راه رهایی این است که این سگ را به بند بکشیم و او را در کنترل خود نگه داریم:

ببین این احمقان بیخبر را

که می‌خواهند دنیا یکدگر را

نمی‌گیرند عبرت زین بلایه

نمی‌سازند از تسلیم مایه

دریغا خلق، این معنی ندیدند

که دین از دست شد، دنیا ندیدند

چو حرفی چند گفت آن پاکِ معصوم

بگردانید روی، از دنیای شوم

چو مُرداری است این دنیای غدّار

تو چون سگ گشته ای مشغول مردار

چو در بند سگ و مردار باشی

پس از هر دو بتر صد بار باشی

گر این سگ می‌نگردد سیرِ مردار

تو زین سگ می‌نگردی سیر یکبار

اگر بندش کنی، زو رسته باشی

وگرنه روز و شب، زو خسته باشی

در گفتار بعدی خواهیم دید که چگونه میتوان این سگ نفس را به بند کشید.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۱۵
نویسنده ناشی

نظرات (۳)

۱۵ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۳ محمد روشنیان
#اخلاص
پاسخ:
عزیزی
چقد شعر
۱۵ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۳۱ پرستو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
طولانییییییی بود :(((
پاسخ:
ولی بدرد بخور ممنون از خوانشتان