وبلاگ شخصی

مرنجان و مرنج

وبلاگ شخصی

مرنجان و مرنج

وبلاگ شخصی
یا علی مدد بزرگواران به این وبلاگ خوش امدید سایه تان مستدام باد
آخرین مطالب
نویسندگان
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۱۱ خرداد ۹۷، ۲۱:۵۸ - علیــ ـرضا
    ⁦❤️⁩
  • ۱۵ شهریور ۹۶، ۰۳:۰۲ - قالب رضا
    :)
چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۰۰ ب.ظ

قصه پیر زن روستایی و حمید

سلام به شما عزیزان

قصه پیر زن و حمید ـــــــــــــ

یکی از شبهای تابستان حمید بعد ازکار سخت روزانه به رختخواب رفت و دم دما ی صبح در خواب ناز بود که ناگهان صدایی از پنجره شنید که کسی به شیشه میکوبد و سراسیمه و با تعجب به طرف پنجره اتاق خوابش که در طبقه هم کف بود رفت و همینکه در پنجره را باز کرد دید پیر زنی بالباس محلی میگوید رضا چرا در را باز نمیکنی و حمید که هنوز در حیرت بود گفت مادر اشتباه پنجره را میکوبی نا گفته نماند چون حمید در شهرکی واقع در جنوب تهران زندگی میکرد و همه اپارتمانهایش شبیح هم بودند  پیر زن گفت پسرم فکر کنم خانه را اشتباه گرفته ام اگر میشود بیرون بیا و به من کمک بکن حمید هم گفت اشکالی ندارد کمی صبر کن تا حاضر شوم و ببینم چگونه میتوانم به مادر گلم کمک کنم و بعد چند دقیقه به همراه ان پیر زن به راه افتادند خانه به خانه گشتند ولی نتیجه ای نگرفتند ان خانم چون از روستا امده بود زیاد محله را نمی شناخت و حمید یکدفعه به این فکر افتاد که به پلیس 110گم شدن پیر زن را اطلاع بدهد و چون ان زمان هر کسی موبایل نداشتند اگر هم داشتند حمید خان قصه ما نداشت تا اینکه جلوی مسجد محل با تلفن عمومی تماس گرفت و داستان را تعریف کرد و مامور ان سوی تلفن گفت همانجا منتظر بمانید چون خانواده ان پیرزن هم تماس گرفته اند و با مشخصاتی که تعریف کردی هم خوانی دارد و بعد چند دقیقه خانواده اش با یک وانت بار پیکان امدند و بدون هیچ تشکری از حمید خان ما نکردند و خیلی ناراحت شد و کمی بعد گفت عیبی ندارند خداوند بهترین شاهد است باشد که که او بپسندد و بعد از تحویل ان پیر زن روستایی به خانواده اش به سمت خانه راه افتاد و بعد از خوردن صبحانه به محل کارش به را افتاد و با خوشحالی تمام به کارش ادامه داد و شب که به خانه امد همسرش گفت حمید ان پیر زن در همسایگی خودمان بوده و از گفت و گو های همسایه ها فهمیدم عروسش راضی نبوده که او در انجا بماند و وقتی که صبح از خانه زده بود بیرون دیگر در را برایش باز نکرده بود و این را هم حمید گفت که قبل از اینکه خانه ما را بکوبد متوصل به هم سایه بغلی شده بود و گفته بودند در این خانه را بزن و از سر خودشان وا کرده بودند تا خدا نکرده دردسرش گریبان گیر انان نشود ...قصه ما بسر رسید امیدوارم خوشتان بیاید #نویسنده_ناشی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۳/۳۱
نویسنده ناشی

نظرات (۱)

۳۱ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۲۶ علیـ ــر ضــا
عالی 
پاسخ:
سپاسها