وبلاگ شخصی

مرنجان و مرنج

وبلاگ شخصی

مرنجان و مرنج

وبلاگ شخصی
یا علی مدد بزرگواران به این وبلاگ خوش امدید سایه تان مستدام باد
آخرین مطالب
نویسندگان
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۱۱ خرداد ۹۷، ۲۱:۵۸ - علیــ ـرضا
    ⁦❤️⁩
  • ۱۵ شهریور ۹۶، ۰۳:۰۲ - قالب رضا
    :)

۱۲ مطلب با موضوع «موضوع جدیدزنگت» ثبت شده است

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۵۵ ق.ظ

نقل مکان

باز هم سلام

سلام

سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت بدلیل نقل مکان از محله ای که انجا بدنیا امدم و خیلی هم با صفا بود و از اینکه انجا را ترک میکنیم خیلی ناراحت بودم الانم که الانه اگر میشد همه داراییم رو بدم و زمان به عقب برگرده و دوباره ان روزها ببینم برگردم به اصل مطلب به خاطر تقییر مکان قبلی در مدرسه جدید در کلاس دوم راهنمایی ثبت نام کردم و برای اولین روز وقتی وارد کلاس شدم یک لحظه فکر کرد در مدرسه شبانه هستم چون اکثر هم کلاسیهایم ریش و سیبیلشان هم سبز شده بود بالاخره از اولین روز ورود به مدرسه چند ماه گذشت و انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و چون مدیر مدرسه ساواکی بود یا با ساواک همکاری داشت بگیر و ببندی راه افتاده بود و من هم بهد چند روز به خاطر مسایلی البته مسایل که نه چون یکم شک برانگیز میشه دیگر ادامه تحصیل ندادم و تن به کار دادم و رفتم سر کار و امروز هم که سی و هفت سال از ان روز میگذرد مشغول به کارم هرچند بازنشسته صنایع دفاع هستم ولی طبق عادت باز هم مشغول به کار هستم دوستان از اینکه وقت گرانبهایتان را صرف خواندن این خاطره کردید سپاس گذارم ....ن و ی س ن د ه ناشی...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۵۵
نویسنده ناشی
دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۵۳ ق.ظ

انتقام از نوع دایی و پسر ابجی

سلام دوستان بزرگوار

Hamid Masumi > ‏دفترچه شعر و خاطراتBook of poetry and memorie

خداوند تمام اسیران خاک را بیامرزد جانم براتون بگه چند روز پیش دایی کوچکم به نام علی حاتم بازنشسته اداره پست عمرش را داد به شما عزیزان و به لقا الله پیوست غرض از نوشتن این مطلب میخواستم خاطره ای را برایتان تعریف کنم امیدوارم جالب باشد تابستان سال هزار و سیصد و شصت دایی بنده سه سال از من بزرگتر بود در زمان کودکی و نوجوانی به دلیل بچه محل بودن زیاد همدیگر را میدیدیم و او هم مثل تمام موجودات میخواست برتری خودش را به من تحمیل کند و هر از گاهی سر مسایل گوناگون از من ایراد میگرفت و من هم نمیخواستم زیر قدرت او باشم با همدیگر بگو مگو میکردیم حتی کار به درگیری فیزیکی و فحاشی میکشید ، کار به جایی میرسید که بزرگترها مداخله میکردند و چون من کوچکتر بودم حق را به من میدادند و او هم وقتی میدید نتوانسته چیزی را تحمیل کند به تلافی بر میخواست یک روز او و دوستانش برای تفریح به پارک ارم یعنی شهر بازی بروند و من را هم با خودشان به انجا بردند و من هم از همه جا بی خبر با انها رفتم در شهر بازی تمام وسایل تفریحی انجا را سوار شدیم و تا رسیدیم به یک چرخ گردونه که چند تا تاپ به ان وصل شده بود و وقتی که ان وسیله میچرخید به خاطر قرار گرفتنش نزدیک دیوار در حال گردش خطای دیدی را ایجاد میکرد و تازه فهمیدم که چرا این وسیله را گذاشته برای اخر کار چون میخواسته از من انتقام بگیره یه توضیح بدم داستان از این قراره که نفر عقبی تاپ جلوی را میگرفت و به طرف چپ و را حرکت میداد و جهت تاپ بیشتر متمایل میشد به سمت دیواری که کنار چرخ و فلک وجود داشت و ادمی فکر میکرد الانه که بخوره به دیوار دوستان سرتونو درد نیارم داییم با من کاری کرد که به غلط کردن افتادم بله دوستان این بود خاطره ای با ان مرحوم امیدوارم که توانسته باشم و به احیای خاطره پرداخته باشم ....نویسنده ناشی....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۵۳
نویسنده ناشی
پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۰۷ ب.ظ

مزاحم

چند سال قبل در یک بیمارستان دولتی نرس مهربانی البته مثل همه نرس های محترم بیمارستان و درمانگاه های کشور عزیزمان ایران در یک شب تابستان مشغول انجام وظیفه در بخش جراحی بودن که با نگرانی بسوی کمک بهیار امد و گفت همکار عزیز شخصی از طریق تلفن مزاحم من میشود اگر امکان دارد  الان ان سوی خط منتظر است که من با او به صحبت ادامه دهم اگر میتوانی لطف کن جوری با او صحبت کن که شاید دست از سرم بردارد همکارش قبول کرد و به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت و گفت الو بفرمایید ان شخص با تعجب گفت من با خانم نرسی که چند ثانیه قبل داشتم صحبت میکردم کار دارم کمک بهیار گفت اتفاقامن همکار خانم نرس هست میخواستم بگم که لطف کنی و دیگر مزاحم او نشوی اولا چون الان مشغول کاری هستند دوما هم نمیخواهند با شما  صحبتی داشته باشند ان شخص مزاحم گفت من نمیخواهم مزاحم او شوم .فقط چون من قبلا در این بخش بستری بودم و او چون خانم مهربان و سیمایی خندان دارد  و کلی محسانت دیگر او به او علاقه مند شدم و میخواهم قبل از اینکه رسما به خواستگاری بروم نظر او را بدانم ولی او از جواب دادن سر باز میزند هر چی زنگ میزنم با اعصبانیت جواب مرا میدهد کمک بهیار گفت دوست عزیز خب شما باید اینو بدونید که او هیچ صنمی با شما ندارد وگر نه به شما جواب میداد ان شخص گفت اگر او به من نظری ندارد چرا در ان مدتی که من بستری بودم جوری با من رفتار میکرد .که میخواهد با من دوستی داشته و غیره و غیره همکار ان خانم گفت عزیز دل ان خانم چون محل کارش اینجاست و وظیفه اش حکم میکند که با بیماران رابطه صمیمی و خوش رویی خواصی داشته باشد که بیماران از بیماری خود زیاد احساس رنج نکنند حالا کجای این عمل او باعث شده که فکر کنی شما را دوست دارد فکر کنم اشتباه متوجه شدید برو ذوقی دگر اموز نه ان ذوقی که در گاو خراست ادمی را فهم و ذوق دیگر است دوستان عزیز ومحترم ان شخص دیگر مزاحم ان نرس محترم نشد حالا فکر میکنید چه چیز باعث شد که طرف دیگر مزاحم نشود (نویسنده ناشی)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۰۷
نویسنده ناشی
دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۳۰ ق.ظ

مار

سلام خدمت خوانندگان عزیز این وبلاگ 

آخرهای تابستان سال 1364 اهواز به طرف ماه شهر در یک شب گرم و شرجی و پشه و رطیل و عقرب و در ضمن مار .از همه  بدتر و ترسناک تر از ان حیوانات حیوانهای دو پای دیگری که اسمشان را نمیاورم هر لحظه بیم حمله هوایی از طرف ان ددمنشان برای بمب باران تاسیسات نفتی و هموطنان اهوازیمون که البته میگفتند که اهواز هم برای ما هستش استرس خاصی هم داشتیم با دوستم تصمیم گرفتیم که حال و هوایی هم عوض کنیم بعد اتمام نگهبانیمون قدمی بزنیم یه سیگار هم دود کنیم و برای اینکه دشمن بعثی اتیش سیگارمون رو نبینند مجبور بودیم که ان را در مشتمان مخفی کنیم در همین حال یه دفعه چیزی سیاه رنگ جلوی پام سبز شد من هم لگدی میهمانش کردم چشتون روز بد نبینه یک مار سیاه رنگ که گرد خودش جمع شده بود  و به طول تقریبا دو متر از هم باز شد و فیس فیس کنان گیج و مبهوت به همدیگه نگاه میکردیم فکر کنم اون پیش خودش میگفت این مردک چرا این عمل قبیحانه رو انجام داد ما هم دروغ نگم جفتمون ترسیده بودیم و با همین ترس سرنیزه ای که داشتیم پرت کردیم طرف ان مار نگون بخت که از شانسمون خورده بود عین تو فیلمها وسط جفت چشاش به همین سادگی مرد ما هم ناراحت و برای توجیح  عمل کرد وحشیانه مون گفیم که خوب شد کشتیمش میرفت توی محل نگهبانی سرباز های دیگه و یکی از انها را نیش میزد و اخر اینکه ما هم زهر مارمون شد ان حال و هوا عوض کردن اقا دیگه اون شد به هیچ چیز و به هیچ عنوان لگدم رو طرف کسی پرت نکنم .

عزیزان از اینکه ای خاطره را خواندید سپاس گزارم از طرف (نویسنده ناشی)

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۳۰
نویسنده ناشی
پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۴:۱۱ ب.ظ

قصریخ و جنگیر

جنگیر

قصر یخ، نام یک مجموعه ورزشی و تفریحی بود که قبل از انقلاب ۱۳۵۷ در خیابان ولیعصر (پهلوی سابق) نرسیده به میدان ونک وجود داشت.

شهرت قصر یخ در درجه اول به خاطر سالن پاتیناژ آن بود. این مجموعه دارای بخش‌های مختلف دیگری چون باشگاه تیراندازی، استخر روباز، میزهای بیلیارد، سالن پاتیناژ و پیست اسکی بود.[۱]

مدیر و مؤسس قصر یخ، فریدون باتمانقلیچ پسر سپهبد نادر باتمانقلیچ بود و تأسیسات آن مطابق با آخرین تکنولوژی‌های آن زمان و مانند باشگاههای تفریحی آمریکا و اروپا ساخته شده یود.[۲] این مجموعه پس از انقلاب اسلامی ایران تعطیل شد.

سلام باز هم یه خاطره بیمزه

 منظور از متن بالا من را یاد خاطره ای میاندازد از تعریفهای که در مورد قصر یخ. شندیده بودم البته من بچه پول دار نبودم که بتوانم برای پاتیناژ یا بیلیارد و یا ماشین سواری به ان مکان بروم ولی چون شنیده بودم فیلمهای در انجا نمایش میدادند که سینماهای دیگر رو از نمایش بعضی از فیلمها منع کرده بودند حالا چرا در سالن سینما ی قصر یخ به نمایش در می امد جای سوال بود روزی از ان مکان رد میشدم تبلیغ فیلم جنگیر را دیدم و خوشحال از اینکه دیگران برای دیدن ان فیلم چه مرارتهای را که نباید میکشیند چون حتما باید دستگاه ویدیو داشته باشند ویا اینکه ان دستگاه را کرایه میکردند مکانهای سر مخفی برای این کار بود که فیلمهای ویدیویی و یا دستگاهش را اجاره میدادند فکر کنم مبلغ اجاره حدودا برای دوازده ساعت اجاره فیلم و دستگاه پانزده هزار ریال پرداخت میکردیم البته حدود مبلغها را دقیقا یادم نمیاید اینم بگم که چند نفر میشدیم تا بتوانیم کرایه کنیم و از همه سختتر هم مکانی بود که باید پیدا میکردیم خونه. کی و پدر و مادر کی اجازه این کار را بدهد پدر نبود امکانات بسوزه که ما جوانهای ده پنجاه چه ها کشیدیم تا جوانی کرده باشیم سرتان را درد نیاورم برگردیم به قصر یخ بعله عزیزان من هم خوشحال شدم که چنین مکانی هستش و بدون دغدغه میتوانم ان را ببینم و رفتم زود بیلط گرفتم و داخل شدم هنوز فیلم به نمایش در نیامده بود و من داخل سالن شدم و وسطهای سالن روی صندلی لمیدم و خرسند از اینکه جای را حتی رو پیدا کردم و از پشت سرم هم خبر ندارم که ایا چند نفر پشت سرم وجود دارد تا اینکه چراغها را خاموش کردند فیلم به نمایش در امد و من هم همیجور که داشتم نگاه میکردم فیلم به جاهای ترسناکش رسید و من هم داشتم انجایی که سر دختر رو بدنش میچرخید یواش یواش هی جام عوض میکردم که لااقل پیش افراد دیگه ای بنشینم همینجور که داشت عقب نشینی میکردم اقا دیدم خدایا بجز من هیچ بنی بشری داخل سالن نبود تک و تنها توی سالن تاریک و ان فیلم ترسناک حالا نه میتونم از سالن بیام بیرون نه اینکه کسی هستش تا قوت قلبی برای من باشه البته بیشتر ترسم هم به خاطر سن کمی که داشتم بود هیچی من فیلم رو دیدم ولی چه دیدنی توامان با ترس و دلهره و گاهی هم چشمانم را میبستم که یه جاهایشو نبینم تا اینکه فیلم تمام شد و از سالن امدم بیرون و برگشتم خانه بعدها هم دو سه تا فیلم در ان مکان دیدم البته نه فیلم ترسناک دوستان از از اینکه ای خاطره را خواندید متشکرم و اگر ایراد نوشتاری وجود داشت که دارد به من یاد اوری کنید سپاسگزارم(نویسنده ناشی)پاتیناژ

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۱۱
نویسنده ناشی
چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۲۷ ق.ظ

اتوبوس

سلام بازم یه خاطره بیمزه

یه روز صبح مثل روز های دیگه البته توی این چند سال اخیر که زود هنگام بازنشسته شدم چون قبلانا برای اینکه سرکار برم برا خودمون برو بیایی داشتم منظورم در مکانی که من خدمت میکردم انجا برای پرسنلش که تعداد خیلی زیادی بودند وسلیه نقلیه گذاشته بودن. دیگه نیازی نبود برای رفتن به سرکار سوار وسیله های دیگری مثل شرکت واحد بشم. از در خونه اومدم بیرون البته احساس کردم که یه ایرادی داره کار من و چون در این مواقعه سخته که کسی  بدونه دقیقا اون ایراد چیه رفتم سوار شرکت واحدی شدم که اولین ایستگاهش کنار خونمون بود و بعد چند دقیقه براه افتاد و منم که میخواستم اخرین ایستگاه پیاده بشم توی یه صندلی راحت لمیدم و گوشی خودم را در اوردم رفتم تو فیسبوک شروع کردم لایک ها و کامنتهای دوستان مجازی دوست داستنی خودم رو چک میکردم و جواب های گوناگونی رو هم به کامنتهایشان دادم و چند تا هم پست (مطلب) گذاشتم تا اینک که رسیدم به اخرین ایستگاه همینکه اومدم کرایه رو نقدی بدم از از بد شانسی کارت مخصوص شرکت واحد اعتبار نداشت اقا چون هوا هم سرد بود و لباسهایی که برای حفاظت از سرما پوشیده بودم جیب زیاد داشت و هر کدام را گشتم پول یا کیفم رو پیدا نکردم چون کیفم را روی میز تلویزیون جا گذاشته بودم و گفتم خدایا چیکار کنم حلا چجوری به راننده بگم که پول ندارم و انها هم تعداد کمشون روی چنین مسایلی حساس هستند اقا ششهزار ریال که بدم به راننده و نداشتم ابرویم رو پیش جمعیت برد تا قبول کنه که دفعه بعد کرایه رو بدم خداوند در روزگاران سخت هیچ ،هیچ بنی بشری رو بی پول و نیازمند دیگران نکنه واقعا سخته سخت این بعضی  از نامردمان دمار از روزگار ادم در میاره و کاری میکنه که طرف به غلط کردن بیافته دوستان ببخشید که با این خاطره وقت گران بها تون رو گرفتم(نویسنده ناشی)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۲۷
نویسنده ناشی
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۱۲ ب.ظ

جوانک چوپان 3

ادامه داستان جوانک چوپان 

وقتی ان جوانک را با احترام و شکوه زیاد وارد شهرش کردند و مستقیم او را به داخل قصر محل حکومت ان جوان چوپان بردند وقتی پایش را داخل قصر گذاشت خیره خیره به اطرافش نگاهی کرد و ان شکوه قصر را دید پیش خود گفت چه خوب من برای دیدن ان روستا امده بودم حال شده ام حاکم شهری با این کاخ پر شور و عظمت در همین افکار بود که ملازمان بیشماری امدن  و حاکم جدید را به سمت تخت حکومت نشاندند بعد از ان مشاوران عالی رتبه یکی یکی امدند تبریکات و هدایای بیشماری را تقدیم او کردند وقتی که خوش امد گویی مشاوران تمام شد ملازم مخصوص حاکم ورود شخصی را اعلام کرد و حاکم با تعجب تمام دید همان پیرمردیست که از او خواسته بود که حکومت شهر را به عهده بگیرد جوان هم بادیدن ان پیر مرد خوشحال شد و با احترام او را پیش خود نشاند ان پیر هم به همان اندازه  از دیدن حاکم شادمان شد و بعد صحبت های متداول پیر مرد گفت حکومت تو سه شرط دارد که حتما باید اجرا کنی تا بتوانی حاکمی عادل باشی جوان گفت بگو به دیده منت پیر مرد گفت شرط اول این است که در قصر پیر زن عجوزه ای زندگی میکند و تو نباید از دیدن او سیر شوی و او را از قصر بیرون کنی همیشه با احترام رفتار کنی شرط دوم این است که(این داستان ادامه دارد)<<<نویسنده ناشی>>>

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۱۲
نویسنده ناشی
شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۴:۱۹ ب.ظ

جوانک چوپان

<این داستان رویا>

یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکس نبود .نه نه صبر کنید مثل اینکه اشتباه کردم، بود .جوانکی خوش قلب و مهربانی ،در روستایی زیبا و تماشای زندگی میکرد  و مردمان زیادی از اطراف برای تفریح و تفرج در باغها و کوهساران به انجا می امدند.و جوان هم که پیشه اش چوپانی بود.و گوسفندان زیادی را به چراهگاهای اطراف میبرد.و در این مسیر از دهان ادمهای که به انجا برای تفریح و تفرج امده بودند .میشنید که میگویند در دور دستان روستایی وجود دارد .که مردمانشان به خوبی و خوشی و شادی و دور از نگرانهای روز مره به زندگی مشغولند،و برای تهیه مایحتاج هیچ رنجی را متحمل نمیشوند.ان جوان با خود گفت.چه خوب من هم می روم به ان روستا و از این زندگی کوفتی راحت میشوم . و در اسایش و رفاه انها،سهیم میشوم.جوانک بالاخره تصمیم گرفت که رهسپار انجا شود یک روز راه افتاد و رفت رفت تا رسید به انجا(این داستان ادامه دارد

<<<نویسنده ناشی>>>

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۱۹
نویسنده ناشی
شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۲۹ ق.ظ

شیطنت

سال 1354 من در مدرسه ابتدای به نام کوروش کبیر واقع در جنوب تهران درس میخواندم کلاس دوم بودم و به خاطر اینکه یکم از بچه های همکلاسیم قد بلندتر بودم در اخر کلاس نیمکت وسط مینشستم کلاس ها سه ردیف نیمکت داشت و در هر نیمکت سه دانش اموز روزی طبق عادت معلممان که خانم بود یه نیمکت مانده به اخر یعنی جلوی من مینشست و دیکته میگفت ان موقع ها مثل امروز نبود که معلم خانم با حجاب باشند و این خانم به چشم معلم موهای بلند و پر پشتی داشت که به رنگ بلوند روشن در اورده بود نشست و شروع کرد برای بچه ها دیکته بگوید و اینم بگم که خانم معلممان وقتی زنگ اخر رو میزدند قبل ان به موهایش شانه میزد خسته تون نکنم اقا یه دفعه شیطنت من گل کرد و بدون اینکه متوجه بشود شروع کردم موهایش را به هم گره زدن وسط چند تا کلمه که میگفت من هم گره میزدم وقتی دیکته گفتنش تمام شد بعد از چند دقیقه بنده خدا طفل معصوم همین که طبق معمول شروع کرد موهایش را شانه زدن یه دفعه جیقی کشید و انگار متوجه شده بود کار من هستش مرا بلند بلند صدا کرد و گوشم را گرفت و کشان کشان به سوی دفتر برد چشمتون روز بد نبینه یه اقای ناظمی داشتیم مظهر خشونت و عصبانیت بود وقتی ادم رو نگاه میکرد زهره ترک میشدیم و ان وقتا مثل امروز نبود که دانش اموران را تنبیح بدنی نکنند جناب ناظم هم یه ترکه البالو داشت و افتاد کف دست های نحیف و کوچکم و انقدر به کف دست من کوبید تا دستم سرخ مثل لبو شد البته اون جاخالی های معروف را نمیدادم که از بین میرفتم از فردا که خانم معلم میامد سرکلاس اول به من میگفت که برم گوشه کلاس به ایستم تا اینکه دو سه روز بعد خشمش فروکش کرد و من برگشتم به حالت عادی و شیطنتهای بعدی (نویسنده ناشی)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۲۹
نویسنده ناشی
پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۴۲ ب.ظ

مناجات نامه

الهی به مستان میخانه ات

به عقل افرینان دیوانه ات

الهی به حرمت شاهنشه درویشانت

به مولای کون و مکان همه زمانت

الهی به احترام  امام  زمانت

قسم به ناله و اشک یتیمانت

الهی به جز تو دستگیری نداریم 

الهی جوانان این مرز و بوم را به چه کنم چکنم روزگار دچارشان نفرما

ای محبوب و دلدار من یایمان فرما

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۴۲
نویسنده ناشی