مست با من نشست ،قصه ز دنیا می گفت
سخن از روشنی شمع ، چه زیبا میگفت
هر ورق در دل من چون غزلی بر پا بود
طعم یک بوسه جانانه ، چه شیوا میگفت
نرم نرمک عطش عشق به جانم انداخت
با طراوت سخن از عشق و تمنا میگفت
خنجری بود ، غم هجرت او ، بر دل من
او که چون مونس دردم ، ز مداوا میگفت
شب من تا به سحر با دل و دنیایش بود
او که با هرغزلش قصه ز لیلا میگفت!
هدیه کردم به دلش صبر و شکیبایی خود
او به پای نفسم گرم ، ز رویا میگفت
شعله بر این دل دیوانه ی پروانه کشید
غافل از فاجعه بودم که به هر جا میگفت
شکیبا اصلان بیگیان
:)
اوخ اشتباه نوشتم
قشنگ بود