دوشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۴۱ ب.ظ
.
دید مجنون را یکی صحرانورد
در میان بادیه بنشسته فرد
کرده صفحه ریگ و انگشتان قلم
می زند با اشک خونین این رقم
گفت ای مجنون شیدا چیست این
می نویسی نامه بهر کیست این
گفت مشق نام لیلی میکنم
خاطر خود را تسلی می کنم
چون میسر نیست برمن کام او
عشق بازی میکنم با نام او
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نی ای شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت : کاین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنی ات را سوختم
زانکه می گفتی نیم با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است