پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۱۳ ب.ظ
جفای رزگار
« جفای روزگار»
بی امان بارید چشمم تا سحر
در چنان سیلابی از سوگ پدر
ساربان می راند و می برد این دلم
همره جانی بر آهنگ سفر
او به سوی ناکجا آباد و من
تا ابد سوزان به هجری پر شرر
او چه شادان می پرید و در قفس
مرغکی پر بسته ماند و چشم تر
او رها میشد ز جور این مغاک
من به خاک و های هایی بی ثمر
ای دو صد نفرین براین درد فراق
هر دم از سویی به دل زد نیشتر
ای فلک شرمت از این بیدادها
دیگرم بر ریشه آوردی تبر
H.GHAVAMI
۹۵/۱۰/۲۳