چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۲۹ ق.ظ
هلال دستهایم
بر تنم می دود شب
هلال دست هایم غروب می کند
با نگاهی تاریک و سرگردان
می پیچم با باد و مرگ
روز و شب
وقتی نیستی
چشمانم در حدقه نمی گنجد
قصد فرو ریختن دارد
بر دست هایی آن سوی مرز
رود بر پوست شب راه می رود
پرنده ای می گذرد
بر شاخه درخت که ایستاده است
من این سو خیره
با لباسی سفید و توری سیاه
آن سوی رود
حتی صدایت نمی پیچد
در جان نیزاری از خواب
باد است که می وزد
و سربازی که می آید و می رود.
۹۵/
۰۸/۲۹
#لیلامحبوبی
۹۵/۱۰/۲۹