شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۴:۱۹ ب.ظ
جوانک چوپان
<این داستان رویا>
یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکس نبود .نه نه صبر کنید مثل اینکه اشتباه کردم، بود .جوانکی خوش قلب و مهربانی ،در روستایی زیبا و تماشای زندگی میکرد و مردمان زیادی از اطراف برای تفریح و تفرج در باغها و کوهساران به انجا می امدند.و جوان هم که پیشه اش چوپانی بود.و گوسفندان زیادی را به چراهگاهای اطراف میبرد.و در این مسیر از دهان ادمهای که به انجا برای تفریح و تفرج امده بودند .میشنید که میگویند در دور دستان روستایی وجود دارد .که مردمانشان به خوبی و خوشی و شادی و دور از نگرانهای روز مره به زندگی مشغولند،و برای تهیه مایحتاج هیچ رنجی را متحمل نمیشوند.ان جوان با خود گفت.چه خوب من هم می روم به ان روستا و از این زندگی کوفتی راحت میشوم . و در اسایش و رفاه انها،سهیم میشوم.جوانک بالاخره تصمیم گرفت که رهسپار انجا شود یک روز راه افتاد و رفت رفت تا رسید به انجا(این داستان ادامه دارد
<<<نویسنده ناشی>>>
۹۵/۱۱/۱۶
داستان جالبی بود
راستی به روزیم
التماس دعا