ﻏﻤﺖ ﺁﻫﻨﮓ ﺁﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺷﮑﻢ ﺩﺭﺁﻣﯿﺰﺩ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ دریایِ خونْافشان، تبِ توفان برانگیزد
ﻓﺪﺍﯼِ ساقیِ چشمت! که یک دریا غرورم را
میانِ بادهپیمایان، به یک پیمانه، میریزد
ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﮐﻮﻫﯽ از گوهر به مُشتی کاه، میمانَد
ﺍﮔﺮ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺍﺯ ﮔﻮﺵِ ﻏﺰﻝﻫﺎﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﯾﺰﺩ
ﻣﮕﺮ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﻋﻄﺮﺍﻓﺸﺎﻥ، ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ ﺩﺭ ﺑﺎﺩ
ﮐﻪ ﻋﻄﺮ ﺑﯿﻘﺮﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﯽﺭﯾﺰﺩ
بهارم باش گلبانو! که توفانهایِ ﭘﺎﯾﯿﺰﯼ
ﺑﻪ ﺩﺷﺘﺴﺘﺎﻥ ِﺍﺣﺴﺎﺳﻢ، ﻏﺒﺎﺭِ ﻣﺮﮒ ﻣﯽﺑﯿﺰﺩ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺣﺴﺮﺕْﮔﺪﺍﺯﯼﻫﺎﯼ ﺑﺎﻍ ﻋﺸﻖ، ﻣﯽﮔﺮﯾﻢ
ﭼﻮ ﺍﺯ ﻟﺐﻫﺎﯼِ هر گل، ﺁﻩ ﺁﺗﺸﻨﺎﮎ ﻣﯽﺧﯿﺰﺩ
ﺍﮔﺮ "ﺷﺒﺪﯾﺰ " ﺑﺮﻣﯽﮔﺸﺖ ﺍﺯ زندانِ تاریکی
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ویرانسرا، قصری ز خشتِ کهکشان میزد
#حسناسدی #شبدیز
ادامه داستان جوانک چوپان
وقتی ان جوانک را با احترام و شکوه زیاد وارد شهرش کردند و مستقیم او را به داخل قصر محل حکومت ان جوان چوپان بردند وقتی پایش را داخل قصر گذاشت خیره خیره به اطرافش نگاهی کرد و ان شکوه قصر را دید پیش خود گفت چه خوب من برای دیدن ان روستا امده بودم حال شده ام حاکم شهری با این کاخ پر شور و عظمت در همین افکار بود که ملازمان بیشماری امدن و حاکم جدید را به سمت تخت حکومت نشاندند بعد از ان مشاوران عالی رتبه یکی یکی امدند تبریکات و هدایای بیشماری را تقدیم او کردند وقتی که خوش امد گویی مشاوران تمام شد ملازم مخصوص حاکم ورود شخصی را اعلام کرد و حاکم با تعجب تمام دید همان پیرمردیست که از او خواسته بود که حکومت شهر را به عهده بگیرد جوان هم بادیدن ان پیر مرد خوشحال شد و با احترام او را پیش خود نشاند ان پیر هم به همان اندازه از دیدن حاکم شادمان شد و بعد صحبت های متداول پیر مرد گفت حکومت تو سه شرط دارد که حتما باید اجرا کنی تا بتوانی حاکمی عادل باشی جوان گفت بگو به دیده منت پیر مرد گفت شرط اول این است که در قصر پیر زن عجوزه ای زندگی میکند و تو نباید از دیدن او سیر شوی و او را از قصر بیرون کنی همیشه با احترام رفتار کنی شرط دوم این است که(این داستان ادامه دارد)<<<نویسنده ناشی>>>
باز هم نصف شب و تاب و تبی تکراری
دلبرم! دخترِ مهتاب! تو هم بیداری؟
گل شب بوی غزل ریز! مزاحم نشوم!
وقت داری کمی از روی غمم برداری؟؟
میشود دست به بغضم بکشی؟ بی زحمت!
میشود گوش به آهنگِ دلم بسْپاری؟
"یک نفر آدمم و چند نفر غمگینم"
خسته ام،خسته از این زندگیِ اجباری!
شده مخروبه بنایِ دلِ کج بنیادم!
شاعری را چه به وصله زدن و معماری!
خسته ام،منتظرِ معجزه ی تازه ایَم
تو بیایی به دلم دینِ نُویی می آری!
کاش! پایانِ غمِ من به خودت ختم شود
کاش! شیرین شود این درد و غمِ تکراری!
باز شب نیمه شد و دل هوس مجنون کرد
خاطرات بخدا این دل من را خون کرد
هر طرف چشم گشودم همه دیدم حسرت
اشک چون رود روان ، سینه من هامون کرد
تا صدایت میکنم بعضی گلو گیر می شود
عشق تو دنیای من را تا ابد افسون کرد
دست بردار آه جانسوز ، سینه ام تنگ است تنگ
بی وفا با رفتنش بر روزگارم چون کرد
عاشقش بودم عشقی آسمانی تا ابد
قلب من صد پاره گشت جان از تنم بیرون کرد
شکیبا اصلا ن بیگیان (دقایقی پیش بداهه)