يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۲۷ ب.ظ
گفت اری
گفت:ای شاعردلی آشفته داری؟گفتم آری
از نگاه نیمخواب من خماری ؟گفتم آری
ناگهان گیسو پریشان کردوبا افسونگری گفت :
دوست داری این پریشانروزگاری؟گفتم آری
گفت:میدانی اگرازساغرعشقم بنوشی
تشنهترخواهی شدازاین میگساری؟گفتم آری
شعله،درچشم سیاهش موج زدآتش گرفتم
گفت:جان درموج آتش میسپاری؟گفتم آری
گفت:هرشب باخیال چهرهی مهتابگونم
اشک میافشانی اخترمیشماری؟گفتم آری
گفت اگردرعشقبازی ازتوخواهم جان ببازی
مرگ را برسینه ی خودمی فشاری؟گفتم آری
گفتم امّا،ازفغانِ آسمانسوزم حذر کن !
خنده زد:آتشفشان درسینه داری؟گفتم آری
خندهی مستانهاش از خواب شیرینم برانگیخت
خلوتم پُر بودازپژواکِ «...آری...گفتم آری...»
حسن اسدى شبدیز
۱۰ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۲۷