خاطرهه
سلام دوستی فرمودند خودت مطلب بنویس منم عرض کردم بیسوادم ولی نفس ایشون رو شهید نمیکنم
یکی از روزا تصمیم گرفتم با دوستم برم بیشه زار( امام زاده داود )مثلا روزه گرفته بودم اومدم به مادرم گفتم که چنین تصمیمی دارم و ایشون مثل تمام مادرهای گل و گلاب گفت نرو نرو گفتم میرم میرم گفت پس برو که .....بگذریم من هم مثل پسرهای جوان گل و شاخ و شمشاد با دوستم که یه موتور مینی هشتاد یاماها داشت روانه بیشه زار شدیم البت ثابقا به اونجا فرح زاد میگفتند سر تونو درد نیارم رسیدیم و جایی موتور را پارک کردیم از کتل خاکی رفتیم بالا یکم بعد از کتل یه جایی بود که یه زن و شوهر ی اونجا بودن که اب میفروختن البت چون ماه رمضان بود از اب خبری نبود تا اینکه اذان بگن بعد شروع به کار کنند اینم بگم ما رفته بودیم اونجا دلتون نخواد برای خوردن افطاری بگذریم چون روزه بودیم موقعه پایین اومدن از کتل خاکی که یک سرازیری بود موقع اومدن پایین هواس من پرت شد خوب جوانیه دیگه اکثر اتفاقهایی که برا پسرا میفته همش مسببش (د..خ...یان) اقا چشتون روز بد نبینه تا چشم ما رفت اونور خودمم رفتم پایین دره مچ پام در رفت و انگشتها پامم شکست باقی این خاطره دیگه نمیگم که چه بلایی سرم اومد حالا دوستان شما بگید اه مادرم گرفت که حرفشو گوش نکرد یا بقیه ماجرا ببخشید سرتونو درد اوردم دوست خوبم اگه میخونید این مطلب رو ایا خوب شد