وبلاگ شخصی

مرنجان و مرنج

وبلاگ شخصی

مرنجان و مرنج

وبلاگ شخصی
یا علی مدد بزرگواران به این وبلاگ خوش امدید سایه تان مستدام باد
آخرین مطالب
نویسندگان
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۱۱ خرداد ۹۷، ۲۱:۵۸ - علیــ ـرضا
    ⁦❤️⁩
  • ۱۵ شهریور ۹۶، ۰۳:۰۲ - قالب رضا
    :)
پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۵۶ ب.ظ

جوینده

جوینده یابنده است.

خاطره ای که مینویسم مربوط به جملهِ بالا ست 

کتابی به امانت از دوستم گرفتم.تا بخوانمش و به او برگردانم.

از محل کارم به خانه امدم.پس از استراحتی کوتاه  تصمیم گرفتم کتابی امانتی را سریع بخوانم و پس بدهم ،

شروع کردم به خواندن و چون صفحه هاتش کم بود همان شب تمام شد.و چون خسته بودم  کتاب را  روی میز تلویزیون قرار دادم و رفتم که بخوابم 

فردای ان روز  مثل روزهای دیگر به محل کارم رفتم  و عصر که به خانه امدم  و خواستم کتاب را به دوستم پس بدهم ،  چشمتان روز بد نبیند همینکه لای کتاب را باز کردم

دیدم که تمام صفحه هایش یا پاره شده اند و یا با خودکار خط خطی اند 

 

خیلی ناراحت شدم چون دوستم نیز کتاب را از  دیگر ی به امانت گرفته بود .  از این موضوع بهم ریختم  و با ناراحتی 

به همسرم گفتم که این کتاب را چه کسی به این روز انداخته ؟

او گفت که کار حمیده و مسعود است.در ضمن  محض اطلاع این را  بگویم که حقیر دو فرزند خردسال  شیطان داشتم، مثل تمام کودکان خردسال 

.

پیش خودم گفتم حالا کار از کار گذشته،

می روم به کتاب فروشی های تهران سر میزنم و بعد از خریدنش به دوستم پس میدهم حقیقت را هم به او میگویم.خلاصه کنم برای پیدا کردنش کلی از کتاب فروشیهای تهران را زیر و رو کردم کتاب را پیدا نکردم که نکردم . 

من هم چون میخواستم پیش دوستم بی اعتبار نشوم به او گفتم فعلا کتاب را نخوانده ام تا بتوانم وقت بیشتری برای جستجو داشته باشم 

چند روزی از این ماجرا گذشت تا اینکه بر حسب اتفاق از طرف اداره ای که انجام وظیفه میکردم برای مأموریتی مرا به شهر دزفول فرستادند بعد از انکه شهر رسیدم به یگانی که باید خود رامعرفی می کردم رفتم و بعد از اتمام کارم در روز نخست با خود فکر کردم  خوب است در این شهر هم به کتاب فروشی ها سر بزنم و کتاب امانتی را جستجو کنم .

 در یکی از خیابانهای دزفول در پیاده رو راه میرفتم  که چشمم افتاد به دست فروشی که همین طور بی نظم گویی که هندوانه میفروشد کتابها را روی هم ریخته و من هم یکباره  چشمم افتاد به کتابی که روی کتاب های دیگر با غرور خاصی به من خیره شده بود و پیش خود میگفت 

"باز میخواهم در به در گردانمت از حقیقت با خبر گردانمت "

 با خوشحالی زیاد به سمت فروشنده رفتم و او را بغل کردم و صورتش را غرق بوسه کردم  و  فروشنده هم مات مبهوت فقط به من می نگریست  تا عاقبت گفت گفت اقااین  چه رفتار است که میکنی ؟

به او گفتم نه دیوانه نیستم  بلکه از خوشحالی زیاد است که تو را می بوسم و داستان را برایش تعریف کردم و از انجا که  دزفول مردمانی دارد مهمان نواز  و خونگرم داستان مرا گوش کرد و میخواست ان کتاب را به من هدیه دهد که  من قبول نکردم  و عاقبت با 5 ریال تخیف کتاب 35 ریالی را خریدم 

اما 

 نام کتاب کذایی چشمه اب حیات بود و داستانش هم ازاین قرار بود که شخصی برای پیدا کردن چشمه اب حیات رنج های بسیاری را متحمل میشد 

چون این خاطره مربوط به سال 1367 میشود و مدتهاست که از ماجرا گذشته چیز بیشتری از داستان را به یاد ندارم 

اما از این ماجرا و ان داستان کتاب اموختم که 

الف :

جوینده یابنده است 

ب:

 در امانت باید بی نهایت مراقب بود که مبادا ناخواسته خیانتی در مال امانتی اتفاق نیفتد 

 

 

از اینکه خاطره ی اینجانب ا خواندید سپاسگزارم 

#نویسنده#ناشی

ویراستار:#سعیدخراسانی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۲/۲۱
نویسنده ناشی

نظرات (۱)

۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۴۹ علیـ ــر ضــا
عالی متن کتاب !