وبلاگ شخصی

مرنجان و مرنج

وبلاگ شخصی

مرنجان و مرنج

وبلاگ شخصی
یا علی مدد بزرگواران به این وبلاگ خوش امدید سایه تان مستدام باد
آخرین مطالب
نویسندگان
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۱۱ خرداد ۹۷، ۲۱:۵۸ - علیــ ـرضا
    ⁦❤️⁩
  • ۱۵ شهریور ۹۶، ۰۳:۰۲ - قالب رضا
    :)
پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۲۱ ق.ظ

عشق و شهادت ۵

📄متن سخنرانى 

#حضرت_آقاى_حاج_على_تابنده_محبوبعلیشاه_طاب_ثراه در ۲۸ مهر ۱۳۷۰

 

🔹عشق و شهادت🔹

 

🔸قسمت پنجم

 

این ذکر و فکر باید همیشگى باشد تا باعث قوّت قلب، باعث بینایى دل، باعث روشنایى دل، باعث نزدیک شدن عاشق به معشوق شود.

 

🔹باز در اینجا بی مناسبت  نیست که داستان دختر هندویى را که پسرک مسلمانى بر او عاشق مى ‏شود ذکر کنم. 

‌پسرک وقتى که به خانه دختر مى‏ رود و اظهار عشق به او مى ‏کند، دختر در جواب مى‏ گوید: مگر دیوانه شده ‏اى؟ جوان مسلمان همین جمله "مگر دیوانه شد ه ‏اى" را ذکر خودش قرار مى‏ دهد و هر که با او صحبت مى‏ کند، در جواب مى ‏گوید: مگر دیوانه شده ‏اى؟ پادشاه به او مى ‏رسد، با او صحبت مى ‏کند، در جواب پادشاه مى ‏گوید: مگر دیوانه شده ‏اى؟ شاه تعجّب مى‏ کند. او نمى ‏داند که این جوان ذکر را از معشوق گرفته و آنچه از لب معشوق به‏ زبان آمده براى عاشق دلیل و برهان است. 

🔹عاشق بایستى ببیند که معشوق چه مى‏ گوید و به خواست معشوق باید عمل کند نه به هوا و هوس ‏هاى خودش. ولى پادشاه در مقابل شنیدن این جمله "مگر دیوانه شده‏ اى؟" به خیال خودش تصمیم به ‏معالجه جوان مى‏ گیرد. اطباء دربار را بسیج مى‏ کند. همه را مى ‏آورد و جوان عاشق را به آنان نشان مى‏ دهد. و هر یک از او سؤال مى ‏کنند: درد تو چیست؟ او در جواب مى‏ گوید: مگر دیوانه شده‏ اى؟ اطبّاء نتیجه ‏اى نمى ‏گیرند زیرا که در مقابل جویا شدن حال او، پاسخى جز "مگر دیوانه شده‏ اى؟" نمى‏ شنوند. تا این که ماجرا را به پادشاه مى‏ گویند. پادشاه مى ‏گوید او را رها کنید، بگذارید به هر جا مى‏ خواهد برود. او را رها مى‏ کنند، به در خانه معشوق مى‏ رود. وقتى به در خانه معشوق مى‏ رسد وارد مى ‏شود. دختر وقتى چشمش مى‏ افتد به عاشق خودش، به او نگاهى مى‏ کند و مى ‏گوید تو هنوز زنده ‏اى؟ جوان بیرون مى ‏آید و مى ‏خوابد و جان به جان آفرین تسلیم مى‏ کند. چرا؟ چون معشوق از او خواسته بود که زنده نباشد. مگر "هنوز زنده‏ اى" مفهومى جز این ندارد که نباید زنده باشى و خواست معشوق این بوده که او بمیرد. خبر به پادشاه مى ‏دهند. مى‏ گوید جنازه‏ اش را تشییع کنید و از جلوى در خانه معشوق ببرید. وقتى از جلوى در خانه معشوق رد مى‏ شوند، جنازه متوقّف مى ‏شود. به او خبر مى‏ دهند که چنین اتّفاقى افتاده است. وقتى مى ‏آید بیرون و چشمش به جنازه مى ‏افتد، او هم در جا جان مى‏ دهد و به عاشق حقیقى خودش مى‏ پیوندد.

🔸ادامه دارد ...

--------------------

http://s3.img7.ir/sCdRi.jpg

#کلام_دوست 

@kalamedoust121

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۳/۱۱
نویسنده ناشی

نظرات (۳)

۱۱ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۱۸ ما جــــــــღــــــدہツ
موفق باشید😊
پاسخ:
ممنون
۱۱ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۳۳ علیـ ــر ضــا
پاسخ:
💖
ممنون
موفق باشید
پاسخ:
متشکرم