وبلاگ شخصی

مرنجان و مرنج

وبلاگ شخصی

مرنجان و مرنج

وبلاگ شخصی
یا علی مدد بزرگواران به این وبلاگ خوش امدید سایه تان مستدام باد
آخرین مطالب
نویسندگان
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۱۱ خرداد ۹۷، ۲۱:۵۸ - علیــ ـرضا
    ⁦❤️⁩
  • ۱۵ شهریور ۹۶، ۰۳:۰۲ - قالب رضا
    :)

۷۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۵۴ ق.ظ

داریوش

عکس

شگفتا إز عزیزانی که هم اواز من بودند به سوی أوج ویرانی پل پرواز من بودند

داریوش عزیز تولدت مبارک ای اسطوره 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۴
نویسنده ناشی
پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۴۲ ب.ظ

مناجات نامه

الهی به مستان میخانه ات

به عقل افرینان دیوانه ات

الهی به حرمت شاهنشه درویشانت

به مولای کون و مکان همه زمانت

الهی به احترام  امام  زمانت

قسم به ناله و اشک یتیمانت

الهی به جز تو دستگیری نداریم 

الهی جوانان این مرز و بوم را به چه کنم چکنم روزگار دچارشان نفرما

ای محبوب و دلدار من یایمان فرما

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۴۲
نویسنده ناشی
چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۵۴ ب.ظ

هیمالیا

این قسمت کوه هیمالیا

سلام دوستان گل و گلاب

چند سال پیش دوستی داشتم بچه دزفول و برای دیدن خواهرش اومده بود البته گاه گاهی میومد تهران و در همان فاصله ها باهم دوست شدیم یه روز به من گفت که با هم بریم کوه من هم قبول کردم رفتیم کوه پنجشنبه بود که عصر راه افتادیم رفتیم در بند که از انجا به سمت توچال حرکت کنیم که شب اونجا بمونیم صبح که شد یکم تفریح کنیم برگردیم پایین وسط های راه چشمتون شب بد نبینه اقا یه برف و  بورانی شد که انگار در کوههای هیمالیا بودیم نه میتونستی جلو بریم نه میتونسیم برگردیم چشم چشم و نمیدید منم که از کوه میترسیدم ینی از بلندی و این ترس هم باعث شد که من بیشتر اضطراب کنم و دوستم هم بتر از من و ازش پرسیدم پسر خوب من به امید تو اومدم کوه گفتم خوب این حتما توی کوه کم نمیاره و اونم گفت منم به حساب تو که بچه تهران هستی زیاد اومدی کوه به تو پیشنهاد دادم و گر نه چنین حرفی رو نمیزدم یکم با هم بگو مگو کردیم و گفتیم حالا چه کلر کنیم کاریه که شده خوب ما هم کار عاقلانه ای کردیم که در همون مکان موندیم چون صبح شنیدیم که دو تا از بچه های که اومده بودن کوه (و به ما  هم پیشنهاد کردن که بیایید دنبال ما ما راه و نشان میدیم که منم گفتم اقا رو .کوری عصا کش کور دگر ما نمیاییم و همینجا میمونیم تا هوا خوب بشه  )دو نفر توی کوه گم شدن و فعلا پیداشون نشده انقد ر هوا سرد بود که کلی مکافات کشیدیم تا خورشید بالا اومد و ما یکم گرم شدیم و خسته و کوفته برگشتیم پایین و در راه کسانی که در روز روشن با خیال راحت داشتن میرفتند بالا و با حسرت به انها نگاه میکردیم و جالبتر اینکه اونها هم ما رو تمسخر میکردن که خیلیا دارن بالا میرن و اینها دارن بر میگردن پایین الانم که چندین ساله از اون ماجرا میگذره من دیگه کوه نرفتم که نرفتم ینی کوه زده شدم و رفت .....دوستانی که این مطلب رو زحمت کشیدن و خواندن سپاس گزارم (اثر نویسنده ناشی)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۴
نویسنده ناشی
چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۰۷ ب.ظ

سانتی مانتال

بانک تجارت خون

سلام :سالها پیش  پسر جوانی که در یک شرکت تجاری که کار این شرکت واردات چوب و کاغذ که بیشترین فعالیتشو با یه شرکت اطریشی انجام میدادند این پسر جوان تقریبا شانزده سال بیشتر نداشت که در این شرکت مشغول به کار بود و کارش هم تحصیل داری و خدمات بود یه روز طبق وظیفه ای که داشت رفت بانک که چند برگ چک را در حساب شرکت بخواباند وقتی مشغول نوشتن برگ مخصوص چک بود  یه دفعه سمت راستشو نگاه کرد و دید یه خانم سانتی مانتال با قدی بلند مشغول صحبت با یکى از کارمندان بانک در حین صحبت مشغول کشیدن سیگار هم بود ان پسر جوان یه چشمش به سیگار افتاد یه دفعه پیش خودش گفت ای بابا خانمه انگار متوجه نیست داره لبش خون میاد .چون فیلتر سیگار قرمز شده بود پسر جوان به ان خانم که بغل دستش بود گفت خانم خانم از لبت داره خون میادخانمه وقتی برگشت پسر با تعجب تمام دید ان خانم رژ قرمز رنگ براقی رو به لبش مالیده جوری که انگار خون جاری میشه ازش ان پسر با خجالت تمام گفت خیلی ببخشید من اشتباه کردم ان خانم شیک پوش لبخندی بر لبانش جاری شده انگار که یه جک شنیده باشه شروع کرد به خندیدن و گفت پسرم اشکال نداره پیش میاد دیگه ان پسر جوان هم که به فکر خورش ضایع شده سرش را پایین انداخت و شروع کرد به کاری که داشت انجام میداد و الان هم بعد گذشت سی و اندی سال این خاطره رو از یادش نبرده (از این که این متنه پر اشکال نگارشی را خواندید سپاس گزارم )خاطرات نویسنده ناشی

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۰۷
نویسنده ناشی
سه شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ب.ظ

رک

بدونه شیله پیله یا با شیله پیله

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۱
نویسنده ناشی
دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۴۶ ب.ظ

خاطرهه

سلام دوستی فرمودند خودت مطلب بنویس منم عرض کردم بیسوادم ولی نفس ایشون رو شهید نمیکنم 

یکی از روزا تصمیم گرفتم با دوستم برم بیشه زار( امام زاده داود )مثلا روزه گرفته بودم اومدم به مادرم گفتم که چنین تصمیمی دارم و ایشون مثل تمام مادرهای گل و گلاب گفت نرو نرو گفتم میرم میرم گفت پس برو که .....بگذریم من هم مثل پسرهای جوان گل و شاخ و شمشاد با دوستم که یه موتور مینی هشتاد یاماها داشت روانه بیشه زار شدیم البت ثابقا به اونجا فرح زاد میگفتند سر تونو درد نیارم رسیدیم و جایی موتور را پارک کردیم از کتل خاکی رفتیم بالا یکم بعد از کتل یه جایی بود که یه زن و شوهر ی اونجا بودن که اب میفروختن البت چون ماه رمضان بود از اب خبری نبود تا اینکه اذان بگن بعد شروع به کار کنند اینم بگم ما رفته بودیم اونجا دلتون نخواد برای خوردن افطاری بگذریم چون روزه بودیم موقعه پایین اومدن از کتل خاکی که یک سرازیری بود موقع اومدن پایین هواس من پرت شد خوب جوانیه دیگه اکثر اتفاقهایی که برا پسرا میفته همش مسببش (د..خ...یان) اقا چشتون روز بد نبینه تا چشم ما رفت اونور خودمم رفتم پایین دره مچ پام در رفت و انگشتها پامم شکست باقی این خاطره دیگه نمیگم که چه بلایی سرم اومد حالا دوستان شما بگید اه مادرم گرفت که حرفشو گوش نکرد یا بقیه ماجرا ببخشید سرتونو درد اوردم دوست خوبم اگه میخونید این مطلب رو ایا خوب شد

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۴۶
نویسنده ناشی
يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۲۹ ب.ظ

جنت

ما به جنّت از برای کاردیگر می رویم

نه تفرّج کردن طوبی و کوثر می رویم

مقصد ما حسن یوسف باشد اندر شهرِ مصر

ما به مصرش از برای قند وشکّر می رویم

اندر آن خلوت که در وی ره نیابد جبرئیل

بی سروپا ما به پیش دوست اکثر می رویم

می گریزند زاهدان خشک از تردامنی

ما برِ خورشید خود با دامن تر می رویم

پارسا گوید بکوی ما بیا شو، نام نیک

ما در آن کوچه خدا داناست کمتر می رویم

ما ز دنیا کو قلندر خانۀ عشق خداست

سوی عقبی عاشق و مست و قلندر می رویم

شیخ ما عشق است ما پی در پی او تا ابد

بی عصا و خرقه و کجکول و لنگر می رویم(کشکول)

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۲۹
نویسنده ناشی
يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۲۷ ب.ظ

گفت اری

گفت:ای شاعردلی آشفته داری؟گفتم آری

از نگاه نیمخواب من خماری ؟گفتم آری 

ناگهان گیسو پریشان کردوبا افسونگری گفت : 

دوست داری این پریشانروزگاری؟گفتم آری

گفت:می‌دانی اگرازساغرعشقم بنوشی

تشنه‌ترخواهی شدازاین میگساری؟گفتم آری

شعله،درچشم سیاهش موج زدآتش گرفتم

گفت:جان درموج آتش می‌سپاری؟گفتم آری

گفت:هرشب باخیال چهره‌ی مهتابگونم 

اشک می‌افشانی اخترمی‌شماری؟گفتم آری

گفت اگردرعشقبازی ازتوخواهم جان ببازی

مرگ را برسینه ی خودمی فشاری؟گفتم آری

گفتم امّا،ازفغانِ آسمانسوزم حذر کن !

خنده زد:آتشفشان درسینه داری؟گفتم آری

خنده‌ی مستانه‌اش از خواب شیرینم برانگیخت

خلوتم پُر بودازپژواکِ «...آری...گفتم آری...»

حسن اسدى شبدیز

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۲۷
نویسنده ناشی
يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۴۸ ق.ظ

رویای من

ای پری کجایی  که رخ نمینمایی

 

آری قمر امشب به خدا تا سحر این جاست

آهسته به گوش فلک از بنده بگویید

چشمت ندود این همه ، امشب قمر این جاست

آری قمر آن قمری خوش خوان طبیعت

آن نغمه سرا بلبل باغ هنر این جاست

شمعی که به سویش من ِ جانسوخته از شوق ،

پروانه صفت باز کنم بال و پر این جاست

تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم

یک دسته چو من عاشق بی پا و سر این جاست

مهمان عزیزی که پی دیدن رویش

همسایه همی سر کشد از بام و در این جاست

ساز خوش و آواز خوش و باده ی دلکش

ای بی خبر آخر چه نشستی ؟ خبر این جاست !

آسایش امروزه شده درد ِ سر ِ ما

امشب د گر آسایش بی درد ِ سر این جاست

ای عاشق روی قمر ، ای حمید ناکام !

بر خیز که باز آن بت بیداد گر این جاست

آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود ،

بازآمده چون فتنه ی دور قمر این جاست

ای کاش سحر نامده ، خورشید نزاید ،

کامشب قمر این جا ، قمر این جا، قمر این جاست

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۴۸
نویسنده ناشی
يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۵۳ ق.ظ

بی ریا باشیم 2

خداپرستی بی ریا، بخش دوم:

حکایت مرد نمازی و مسجد و سگ (نماز خواندن ریایی):

روزی مرد نیکی که اندکی درد دین نیز در دل داشت وارد مسجدی شد تا نماز شب به جای آورد. وقتی که شب شد و همه جا تاریک گشت، ناگهان بانگ ورود شخصی را به مسج

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۳
نویسنده ناشی