وبلاگ شخصی

مرنجان و مرنج

وبلاگ شخصی

مرنجان و مرنج

وبلاگ شخصی
یا علی مدد بزرگواران به این وبلاگ خوش امدید سایه تان مستدام باد
آخرین مطالب
نویسندگان
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۱۱ خرداد ۹۷، ۲۱:۵۸ - علیــ ـرضا
    ⁦❤️⁩
  • ۱۵ شهریور ۹۶، ۰۳:۰۲ - قالب رضا
    :)

۷۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

دوشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۱۴ ب.ظ

غول

غول درختی سوژه گردشگرانغول درختی

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۱۴
نویسنده ناشی
دوشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۰۴ ق.ظ

خوش بخت

        خوش بخت کیست 

من. تو. او. ما. شما. ایشان. انها. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۰۴
نویسنده ناشی
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۱۲ ب.ظ

جوانک چوپان 3

ادامه داستان جوانک چوپان 

وقتی ان جوانک را با احترام و شکوه زیاد وارد شهرش کردند و مستقیم او را به داخل قصر محل حکومت ان جوان چوپان بردند وقتی پایش را داخل قصر گذاشت خیره خیره به اطرافش نگاهی کرد و ان شکوه قصر را دید پیش خود گفت چه خوب من برای دیدن ان روستا امده بودم حال شده ام حاکم شهری با این کاخ پر شور و عظمت در همین افکار بود که ملازمان بیشماری امدن  و حاکم جدید را به سمت تخت حکومت نشاندند بعد از ان مشاوران عالی رتبه یکی یکی امدند تبریکات و هدایای بیشماری را تقدیم او کردند وقتی که خوش امد گویی مشاوران تمام شد ملازم مخصوص حاکم ورود شخصی را اعلام کرد و حاکم با تعجب تمام دید همان پیرمردیست که از او خواسته بود که حکومت شهر را به عهده بگیرد جوان هم بادیدن ان پیر مرد خوشحال شد و با احترام او را پیش خود نشاند ان پیر هم به همان اندازه  از دیدن حاکم شادمان شد و بعد صحبت های متداول پیر مرد گفت حکومت تو سه شرط دارد که حتما باید اجرا کنی تا بتوانی حاکمی عادل باشی جوان گفت بگو به دیده منت پیر مرد گفت شرط اول این است که در قصر پیر زن عجوزه ای زندگی میکند و تو نباید از دیدن او سیر شوی و او را از قصر بیرون کنی همیشه با احترام رفتار کنی شرط دوم این است که(این داستان ادامه دارد)<<<نویسنده ناشی>>>

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۱۲
نویسنده ناشی
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۳۸ ق.ظ

دختر م ه ت ا ب

<<< دختر مهتاب>>>

باز هم نصف شب  و تاب و تبی تکراری 

دلبرم! دخترِ مهتاب! تو هم بیداری؟        

گل شب بوی غزل ریز! مزاحم نشوم!   

وقت داری کمی از روی غمم برداری؟؟  

میشود دست به بغضم بکشی؟ بی زحمت!

میشود گوش به آهنگِ دلم بسْپاری؟

"یک نفر آدمم و چند نفر غمگینم" 

خسته ام،خسته از این زندگیِ اجباری!

شده مخروبه بنایِ دلِ کج بنیادم!

شاعری را چه به وصله زدن و معماری!

خسته ام،منتظرِ معجزه ی تازه ایَم

تو بیایی به دلم دینِ نُویی می آری!

کاش! پایانِ غمِ من به خودت ختم شود

کاش! شیرین شود این درد و غمِ تکراری!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۳۸
نویسنده ناشی
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۱۵ ق.ظ

بداهه

باز شب نیمه شد و دل هوس مجنون کرد

خاطرات بخدا این دل من را خون کرد

هر طرف چشم گشودم همه دیدم حسرت

اشک چون رود روان ، سینه من هامون کرد

تا صدایت میکنم بعضی گلو گیر می شود 

عشق تو دنیای من را تا ابد افسون کرد

دست بردار آه جانسوز ، سینه ام تنگ است تنگ

بی وفا با رفتنش بر روزگارم چون کرد

عاشقش بودم عشقی آسمانی تا ابد

قلب من صد پاره گشت جان از تنم بیرون کرد

شکیبا اصلا ن بیگیان (دقایقی پیش بداهه)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۱۵
نویسنده ناشی
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۰۷ ق.ظ

عشق یعنی مولا علی

مولا علی ع

عاقل آن است که از عشق تو دیوانه شود

روز و شب  معتکف  گوشه  میخانه  شود

عاشق ان است که مجنون تو گردد همه عمر

یا بسوزد همه دم وارث پروانه شود

مستی ان است که در گوشه ایوان نجف

شیعه با ذکر علی عاشق و فرزانه شود

<<<عشق یعنی ابرو یعنی شرف تا ابد تسلیم سلطان نجف>>>

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۰۷
نویسنده ناشی
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۰۷ ق.ظ

جوانک چوپان 2

ادامه داستان جوانک چوپانی که رفته بود تا به ان روستای رویایی برسد

جوانک قبل از انکه وارد روستا شود زیر سایه درختی نشست و پیش خود فکری کرد و گفت من این همه را امده ام فقط به خاطر شنیده های دیگران خوب اگر چنین روستایی وجود دارد چرا ان مردمان برای تفرج و تفریح به روستایی که من در ان زندگی میکنم می ایند در ان لحظاتی که داشت پیش خودش فکر میکرد به خواب عمیقی فرو رفت و در خواب دید که جماعتی به سمت او می ایند ان جوان گفت خدایا چه شده است این جماعت چه میخواهند و چرا به طرف من می ایند تا اینکه انها رسیدن به جوان و گفتند ای بزرگوار ای والامقام به شهر ما خوش امدی و از امدنت بسیار خوشنود هستیم جوان هم پیش خود گفت چه شده است ظاهرا مرا با شخص دیگری اشتباه گرفته اند پیرمردی میان ان جمعیت لب به سخن گشود و گفت ما حاکمی داشتیم که بر اثر بیماری جان خودرا تسلیم خداوند جان افرین کرد و ما را بدون رهبر گذاشت و ما اکنون امده ایم که تورا بر جای او بنشانیم و اگر قبول کنی تو را حاکم شهرمان می کنیم جوان گفت ای پیر مرد مرا چه به حکومت من چوپانی بیش نیستم و در امور حکومتی بی اطلاع هستم و غیر از ان حاکم باید عادل باشد کسی باشد که دلسوز و غم خوار مردمان خویش باشد و سوادی هم ندارم حال باز میخواهید مرا حاکم شهرتان کنید ان پیرمرد گفت نگران چیزی نباش ما مشاورانی داریم که تو را در این امر یاری دهند ان جوان گفت بس نیازی به من نیست یکی از همان مشاوران را به حکومت برسانید چرا منی که غریبه هستم را انتخاب میکنید او گفت ما حاکم خود را از غریبه ها انتخاب میکنیم که حرف و حدیثی نباشد و جوان وقتی اصرار ان پیر را دید قبول کرد و از جای خود برخواست و با انها روانه شهر شد و مردمان بسیاری را دید که به استقبال او امده بودند و شهر را اذین بندی کرده و در حال جشن و پای کوبی به دلیل ورود حاکم جدیدشان بودند (این داستان ادامه دارد ) و از اینکه یاوه سرای مرا میخوانید سپاس گذارم

<<<نویسنده ناشی>>>

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۷
نویسنده ناشی
شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۴:۱۹ ب.ظ

جوانک چوپان

<این داستان رویا>

یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکس نبود .نه نه صبر کنید مثل اینکه اشتباه کردم، بود .جوانکی خوش قلب و مهربانی ،در روستایی زیبا و تماشای زندگی میکرد  و مردمان زیادی از اطراف برای تفریح و تفرج در باغها و کوهساران به انجا می امدند.و جوان هم که پیشه اش چوپانی بود.و گوسفندان زیادی را به چراهگاهای اطراف میبرد.و در این مسیر از دهان ادمهای که به انجا برای تفریح و تفرج امده بودند .میشنید که میگویند در دور دستان روستایی وجود دارد .که مردمانشان به خوبی و خوشی و شادی و دور از نگرانهای روز مره به زندگی مشغولند،و برای تهیه مایحتاج هیچ رنجی را متحمل نمیشوند.ان جوان با خود گفت.چه خوب من هم می روم به ان روستا و از این زندگی کوفتی راحت میشوم . و در اسایش و رفاه انها،سهیم میشوم.جوانک بالاخره تصمیم گرفت که رهسپار انجا شود یک روز راه افتاد و رفت رفت تا رسید به انجا(این داستان ادامه دارد

<<<نویسنده ناشی>>>

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۱۹
نویسنده ناشی
شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۲۹ ق.ظ

شیطنت

سال 1354 من در مدرسه ابتدای به نام کوروش کبیر واقع در جنوب تهران درس میخواندم کلاس دوم بودم و به خاطر اینکه یکم از بچه های همکلاسیم قد بلندتر بودم در اخر کلاس نیمکت وسط مینشستم کلاس ها سه ردیف نیمکت داشت و در هر نیمکت سه دانش اموز روزی طبق عادت معلممان که خانم بود یه نیمکت مانده به اخر یعنی جلوی من مینشست و دیکته میگفت ان موقع ها مثل امروز نبود که معلم خانم با حجاب باشند و این خانم به چشم معلم موهای بلند و پر پشتی داشت که به رنگ بلوند روشن در اورده بود نشست و شروع کرد برای بچه ها دیکته بگوید و اینم بگم که خانم معلممان وقتی زنگ اخر رو میزدند قبل ان به موهایش شانه میزد خسته تون نکنم اقا یه دفعه شیطنت من گل کرد و بدون اینکه متوجه بشود شروع کردم موهایش را به هم گره زدن وسط چند تا کلمه که میگفت من هم گره میزدم وقتی دیکته گفتنش تمام شد بعد از چند دقیقه بنده خدا طفل معصوم همین که طبق معمول شروع کرد موهایش را شانه زدن یه دفعه جیقی کشید و انگار متوجه شده بود کار من هستش مرا بلند بلند صدا کرد و گوشم را گرفت و کشان کشان به سوی دفتر برد چشمتون روز بد نبینه یه اقای ناظمی داشتیم مظهر خشونت و عصبانیت بود وقتی ادم رو نگاه میکرد زهره ترک میشدیم و ان وقتا مثل امروز نبود که دانش اموران را تنبیح بدنی نکنند جناب ناظم هم یه ترکه البالو داشت و افتاد کف دست های نحیف و کوچکم و انقدر به کف دست من کوبید تا دستم سرخ مثل لبو شد البته اون جاخالی های معروف را نمیدادم که از بین میرفتم از فردا که خانم معلم میامد سرکلاس اول به من میگفت که برم گوشه کلاس به ایستم تا اینکه دو سه روز بعد خشمش فروکش کرد و من برگشتم به حالت عادی و شیطنتهای بعدی (نویسنده ناشی)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۲۹
نویسنده ناشی
جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۲۱ ب.ظ

خدا پرستی بی ریا/3

خداپرستی بی ریا، بخش سوم (حقیقت دنیا):

مناظرۀ عیسی با دنیا

مسیح پاک کاز دنیا علو داشت

بسی دیدار دنیا آرزو داشت

مگر می‌رفت روزی غرقهٔ نور

به ره در پیر زالی دید از دور

عیسی برای دیدار با دنیا راهی میشود و در این مسیر با پیرمردی برخورد میکند. عطار ظاهر پیرمرد را اینگونه توصیف میکند:

دو چشمش ازرق (کبود) و چون قیر رویش

نجاست می‌دمید از چار سویش

به بَر در، جامه ای صد رنگ بودش

دلی پر کین، میان چنگ بودش

به صد رنگی، نگارین کرده یک دست

دگر دستش، به خون آلوده پیوست

به هر مویش، منقار عُقابی

فرو هشته به روی او نقابی

پیرمرد چشمانی آبی (یا کبود) و رویی سیاه چون قیر داشت و جامه ای بر تن داشت که پر از نجاست بود و در عین حال بسیار رنگارنگ (فریبنده) و زیبا. در یک دستش نگاری صد رنگ بود و دست دیگرش خون آلود بود. به هر مویش منقار عقابی آویزان بود و روی صورتش را با نقابی پوشانده بود و چهره

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۲۱
نویسنده ناشی