ادامه داستان جوانک چوپان
وقتی ان جوانک را با احترام و شکوه زیاد وارد شهرش کردند و مستقیم او را به داخل قصر محل حکومت ان جوان چوپان بردند وقتی پایش را داخل قصر گذاشت خیره خیره به اطرافش نگاهی کرد و ان شکوه قصر را دید پیش خود گفت چه خوب من برای دیدن ان روستا امده بودم حال شده ام حاکم شهری با این کاخ پر شور و عظمت در همین افکار بود که ملازمان بیشماری امدن و حاکم جدید را به سمت تخت حکومت نشاندند بعد از ان مشاوران عالی رتبه یکی یکی امدند تبریکات و هدایای بیشماری را تقدیم او کردند وقتی که خوش امد گویی مشاوران تمام شد ملازم مخصوص حاکم ورود شخصی را اعلام کرد و حاکم با تعجب تمام دید همان پیرمردیست که از او خواسته بود که حکومت شهر را به عهده بگیرد جوان هم بادیدن ان پیر مرد خوشحال شد و با احترام او را پیش خود نشاند ان پیر هم به همان اندازه از دیدن حاکم شادمان شد و بعد صحبت های متداول پیر مرد گفت حکومت تو سه شرط دارد که حتما باید اجرا کنی تا بتوانی حاکمی عادل باشی جوان گفت بگو به دیده منت پیر مرد گفت شرط اول این است که در قصر پیر زن عجوزه ای زندگی میکند و تو نباید از دیدن او سیر شوی و او را از قصر بیرون کنی همیشه با احترام رفتار کنی شرط دوم این است که(این داستان ادامه دارد)<<<نویسنده ناشی>>>
باز هم نصف شب و تاب و تبی تکراری
دلبرم! دخترِ مهتاب! تو هم بیداری؟
گل شب بوی غزل ریز! مزاحم نشوم!
وقت داری کمی از روی غمم برداری؟؟
میشود دست به بغضم بکشی؟ بی زحمت!
میشود گوش به آهنگِ دلم بسْپاری؟
"یک نفر آدمم و چند نفر غمگینم"
خسته ام،خسته از این زندگیِ اجباری!
شده مخروبه بنایِ دلِ کج بنیادم!
شاعری را چه به وصله زدن و معماری!
خسته ام،منتظرِ معجزه ی تازه ایَم
تو بیایی به دلم دینِ نُویی می آری!
کاش! پایانِ غمِ من به خودت ختم شود
کاش! شیرین شود این درد و غمِ تکراری!
باز شب نیمه شد و دل هوس مجنون کرد
خاطرات بخدا این دل من را خون کرد
هر طرف چشم گشودم همه دیدم حسرت
اشک چون رود روان ، سینه من هامون کرد
تا صدایت میکنم بعضی گلو گیر می شود
عشق تو دنیای من را تا ابد افسون کرد
دست بردار آه جانسوز ، سینه ام تنگ است تنگ
بی وفا با رفتنش بر روزگارم چون کرد
عاشقش بودم عشقی آسمانی تا ابد
قلب من صد پاره گشت جان از تنم بیرون کرد
شکیبا اصلا ن بیگیان (دقایقی پیش بداهه)
عاقل آن است که از عشق تو دیوانه شود
روز و شب معتکف گوشه میخانه شود
عاشق ان است که مجنون تو گردد همه عمر
یا بسوزد همه دم وارث پروانه شود
مستی ان است که در گوشه ایوان نجف
شیعه با ذکر علی عاشق و فرزانه شود
<<<عشق یعنی ابرو یعنی شرف تا ابد تسلیم سلطان نجف>>>
جوانک قبل از انکه وارد روستا شود زیر سایه درختی نشست و پیش خود فکری کرد و گفت من این همه را امده ام فقط به خاطر شنیده های دیگران خوب اگر چنین روستایی وجود دارد چرا ان مردمان برای تفرج و تفریح به روستایی که من در ان زندگی میکنم می ایند در ان لحظاتی که داشت پیش خودش فکر میکرد به خواب عمیقی فرو رفت و در خواب دید که جماعتی به سمت او می ایند ان جوان گفت خدایا چه شده است این جماعت چه میخواهند و چرا به طرف من می ایند تا اینکه انها رسیدن به جوان و گفتند ای بزرگوار ای والامقام به شهر ما خوش امدی و از امدنت بسیار خوشنود هستیم جوان هم پیش خود گفت چه شده است ظاهرا مرا با شخص دیگری اشتباه گرفته اند پیرمردی میان ان جمعیت لب به سخن گشود و گفت ما حاکمی داشتیم که بر اثر بیماری جان خودرا تسلیم خداوند جان افرین کرد و ما را بدون رهبر گذاشت و ما اکنون امده ایم که تورا بر جای او بنشانیم و اگر قبول کنی تو را حاکم شهرمان می کنیم جوان گفت ای پیر مرد مرا چه به حکومت من چوپانی بیش نیستم و در امور حکومتی بی اطلاع هستم و غیر از ان حاکم باید عادل باشد کسی باشد که دلسوز و غم خوار مردمان خویش باشد و سوادی هم ندارم حال باز میخواهید مرا حاکم شهرتان کنید ان پیرمرد گفت نگران چیزی نباش ما مشاورانی داریم که تو را در این امر یاری دهند ان جوان گفت بس نیازی به من نیست یکی از همان مشاوران را به حکومت برسانید چرا منی که غریبه هستم را انتخاب میکنید او گفت ما حاکم خود را از غریبه ها انتخاب میکنیم که حرف و حدیثی نباشد و جوان وقتی اصرار ان پیر را دید قبول کرد و از جای خود برخواست و با انها روانه شهر شد و مردمان بسیاری را دید که به استقبال او امده بودند و شهر را اذین بندی کرده و در حال جشن و پای کوبی به دلیل ورود حاکم جدیدشان بودند (این داستان ادامه دارد ) و از اینکه یاوه سرای مرا میخوانید سپاس گذارم
<<<نویسنده ناشی>>>
<<<نویسنده ناشی>>>