وبلاگ شخصی

مرنجان و مرنج

وبلاگ شخصی

مرنجان و مرنج

وبلاگ شخصی
یا علی مدد بزرگواران به این وبلاگ خوش امدید سایه تان مستدام باد
آخرین مطالب
نویسندگان
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۱۱ خرداد ۹۷، ۲۱:۵۸ - علیــ ـرضا
    ⁦❤️⁩
  • ۱۵ شهریور ۹۶، ۰۳:۰۲ - قالب رضا
    :)
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۰۷ ق.ظ

عشق یعنی مولا علی

مولا علی ع

عاقل آن است که از عشق تو دیوانه شود

روز و شب  معتکف  گوشه  میخانه  شود

عاشق ان است که مجنون تو گردد همه عمر

یا بسوزد همه دم وارث پروانه شود

مستی ان است که در گوشه ایوان نجف

شیعه با ذکر علی عاشق و فرزانه شود

<<<عشق یعنی ابرو یعنی شرف تا ابد تسلیم سلطان نجف>>>

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۰۷
نویسنده ناشی
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۰۷ ق.ظ

جوانک چوپان 2

ادامه داستان جوانک چوپانی که رفته بود تا به ان روستای رویایی برسد

جوانک قبل از انکه وارد روستا شود زیر سایه درختی نشست و پیش خود فکری کرد و گفت من این همه را امده ام فقط به خاطر شنیده های دیگران خوب اگر چنین روستایی وجود دارد چرا ان مردمان برای تفرج و تفریح به روستایی که من در ان زندگی میکنم می ایند در ان لحظاتی که داشت پیش خودش فکر میکرد به خواب عمیقی فرو رفت و در خواب دید که جماعتی به سمت او می ایند ان جوان گفت خدایا چه شده است این جماعت چه میخواهند و چرا به طرف من می ایند تا اینکه انها رسیدن به جوان و گفتند ای بزرگوار ای والامقام به شهر ما خوش امدی و از امدنت بسیار خوشنود هستیم جوان هم پیش خود گفت چه شده است ظاهرا مرا با شخص دیگری اشتباه گرفته اند پیرمردی میان ان جمعیت لب به سخن گشود و گفت ما حاکمی داشتیم که بر اثر بیماری جان خودرا تسلیم خداوند جان افرین کرد و ما را بدون رهبر گذاشت و ما اکنون امده ایم که تورا بر جای او بنشانیم و اگر قبول کنی تو را حاکم شهرمان می کنیم جوان گفت ای پیر مرد مرا چه به حکومت من چوپانی بیش نیستم و در امور حکومتی بی اطلاع هستم و غیر از ان حاکم باید عادل باشد کسی باشد که دلسوز و غم خوار مردمان خویش باشد و سوادی هم ندارم حال باز میخواهید مرا حاکم شهرتان کنید ان پیرمرد گفت نگران چیزی نباش ما مشاورانی داریم که تو را در این امر یاری دهند ان جوان گفت بس نیازی به من نیست یکی از همان مشاوران را به حکومت برسانید چرا منی که غریبه هستم را انتخاب میکنید او گفت ما حاکم خود را از غریبه ها انتخاب میکنیم که حرف و حدیثی نباشد و جوان وقتی اصرار ان پیر را دید قبول کرد و از جای خود برخواست و با انها روانه شهر شد و مردمان بسیاری را دید که به استقبال او امده بودند و شهر را اذین بندی کرده و در حال جشن و پای کوبی به دلیل ورود حاکم جدیدشان بودند (این داستان ادامه دارد ) و از اینکه یاوه سرای مرا میخوانید سپاس گذارم

<<<نویسنده ناشی>>>

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۷
نویسنده ناشی
شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۴:۱۹ ب.ظ

جوانک چوپان

<این داستان رویا>

یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکس نبود .نه نه صبر کنید مثل اینکه اشتباه کردم، بود .جوانکی خوش قلب و مهربانی ،در روستایی زیبا و تماشای زندگی میکرد  و مردمان زیادی از اطراف برای تفریح و تفرج در باغها و کوهساران به انجا می امدند.و جوان هم که پیشه اش چوپانی بود.و گوسفندان زیادی را به چراهگاهای اطراف میبرد.و در این مسیر از دهان ادمهای که به انجا برای تفریح و تفرج امده بودند .میشنید که میگویند در دور دستان روستایی وجود دارد .که مردمانشان به خوبی و خوشی و شادی و دور از نگرانهای روز مره به زندگی مشغولند،و برای تهیه مایحتاج هیچ رنجی را متحمل نمیشوند.ان جوان با خود گفت.چه خوب من هم می روم به ان روستا و از این زندگی کوفتی راحت میشوم . و در اسایش و رفاه انها،سهیم میشوم.جوانک بالاخره تصمیم گرفت که رهسپار انجا شود یک روز راه افتاد و رفت رفت تا رسید به انجا(این داستان ادامه دارد

<<<نویسنده ناشی>>>

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۱۹
نویسنده ناشی
شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۲۹ ق.ظ

شیطنت

سال 1354 من در مدرسه ابتدای به نام کوروش کبیر واقع در جنوب تهران درس میخواندم کلاس دوم بودم و به خاطر اینکه یکم از بچه های همکلاسیم قد بلندتر بودم در اخر کلاس نیمکت وسط مینشستم کلاس ها سه ردیف نیمکت داشت و در هر نیمکت سه دانش اموز روزی طبق عادت معلممان که خانم بود یه نیمکت مانده به اخر یعنی جلوی من مینشست و دیکته میگفت ان موقع ها مثل امروز نبود که معلم خانم با حجاب باشند و این خانم به چشم معلم موهای بلند و پر پشتی داشت که به رنگ بلوند روشن در اورده بود نشست و شروع کرد برای بچه ها دیکته بگوید و اینم بگم که خانم معلممان وقتی زنگ اخر رو میزدند قبل ان به موهایش شانه میزد خسته تون نکنم اقا یه دفعه شیطنت من گل کرد و بدون اینکه متوجه بشود شروع کردم موهایش را به هم گره زدن وسط چند تا کلمه که میگفت من هم گره میزدم وقتی دیکته گفتنش تمام شد بعد از چند دقیقه بنده خدا طفل معصوم همین که طبق معمول شروع کرد موهایش را شانه زدن یه دفعه جیقی کشید و انگار متوجه شده بود کار من هستش مرا بلند بلند صدا کرد و گوشم را گرفت و کشان کشان به سوی دفتر برد چشمتون روز بد نبینه یه اقای ناظمی داشتیم مظهر خشونت و عصبانیت بود وقتی ادم رو نگاه میکرد زهره ترک میشدیم و ان وقتا مثل امروز نبود که دانش اموران را تنبیح بدنی نکنند جناب ناظم هم یه ترکه البالو داشت و افتاد کف دست های نحیف و کوچکم و انقدر به کف دست من کوبید تا دستم سرخ مثل لبو شد البته اون جاخالی های معروف را نمیدادم که از بین میرفتم از فردا که خانم معلم میامد سرکلاس اول به من میگفت که برم گوشه کلاس به ایستم تا اینکه دو سه روز بعد خشمش فروکش کرد و من برگشتم به حالت عادی و شیطنتهای بعدی (نویسنده ناشی)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۲۹
نویسنده ناشی
جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۲۱ ب.ظ

خدا پرستی بی ریا/3

خداپرستی بی ریا، بخش سوم (حقیقت دنیا):

مناظرۀ عیسی با دنیا

مسیح پاک کاز دنیا علو داشت

بسی دیدار دنیا آرزو داشت

مگر می‌رفت روزی غرقهٔ نور

به ره در پیر زالی دید از دور

عیسی برای دیدار با دنیا راهی میشود و در این مسیر با پیرمردی برخورد میکند. عطار ظاهر پیرمرد را اینگونه توصیف میکند:

دو چشمش ازرق (کبود) و چون قیر رویش

نجاست می‌دمید از چار سویش

به بَر در، جامه ای صد رنگ بودش

دلی پر کین، میان چنگ بودش

به صد رنگی، نگارین کرده یک دست

دگر دستش، به خون آلوده پیوست

به هر مویش، منقار عُقابی

فرو هشته به روی او نقابی

پیرمرد چشمانی آبی (یا کبود) و رویی سیاه چون قیر داشت و جامه ای بر تن داشت که پر از نجاست بود و در عین حال بسیار رنگارنگ (فریبنده) و زیبا. در یک دستش نگاری صد رنگ بود و دست دیگرش خون آلود بود. به هر مویش منقار عقابی آویزان بود و روی صورتش را با نقابی پوشانده بود و چهره

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۲۱
نویسنده ناشی
جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۵۴ ق.ظ

داریوش

عکس

شگفتا إز عزیزانی که هم اواز من بودند به سوی أوج ویرانی پل پرواز من بودند

داریوش عزیز تولدت مبارک ای اسطوره 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۴
نویسنده ناشی
پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۴۲ ب.ظ

مناجات نامه

الهی به مستان میخانه ات

به عقل افرینان دیوانه ات

الهی به حرمت شاهنشه درویشانت

به مولای کون و مکان همه زمانت

الهی به احترام  امام  زمانت

قسم به ناله و اشک یتیمانت

الهی به جز تو دستگیری نداریم 

الهی جوانان این مرز و بوم را به چه کنم چکنم روزگار دچارشان نفرما

ای محبوب و دلدار من یایمان فرما

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۴۲
نویسنده ناشی
چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۵۴ ب.ظ

هیمالیا

این قسمت کوه هیمالیا

سلام دوستان گل و گلاب

چند سال پیش دوستی داشتم بچه دزفول و برای دیدن خواهرش اومده بود البته گاه گاهی میومد تهران و در همان فاصله ها باهم دوست شدیم یه روز به من گفت که با هم بریم کوه من هم قبول کردم رفتیم کوه پنجشنبه بود که عصر راه افتادیم رفتیم در بند که از انجا به سمت توچال حرکت کنیم که شب اونجا بمونیم صبح که شد یکم تفریح کنیم برگردیم پایین وسط های راه چشمتون شب بد نبینه اقا یه برف و  بورانی شد که انگار در کوههای هیمالیا بودیم نه میتونستی جلو بریم نه میتونسیم برگردیم چشم چشم و نمیدید منم که از کوه میترسیدم ینی از بلندی و این ترس هم باعث شد که من بیشتر اضطراب کنم و دوستم هم بتر از من و ازش پرسیدم پسر خوب من به امید تو اومدم کوه گفتم خوب این حتما توی کوه کم نمیاره و اونم گفت منم به حساب تو که بچه تهران هستی زیاد اومدی کوه به تو پیشنهاد دادم و گر نه چنین حرفی رو نمیزدم یکم با هم بگو مگو کردیم و گفتیم حالا چه کلر کنیم کاریه که شده خوب ما هم کار عاقلانه ای کردیم که در همون مکان موندیم چون صبح شنیدیم که دو تا از بچه های که اومده بودن کوه (و به ما  هم پیشنهاد کردن که بیایید دنبال ما ما راه و نشان میدیم که منم گفتم اقا رو .کوری عصا کش کور دگر ما نمیاییم و همینجا میمونیم تا هوا خوب بشه  )دو نفر توی کوه گم شدن و فعلا پیداشون نشده انقد ر هوا سرد بود که کلی مکافات کشیدیم تا خورشید بالا اومد و ما یکم گرم شدیم و خسته و کوفته برگشتیم پایین و در راه کسانی که در روز روشن با خیال راحت داشتن میرفتند بالا و با حسرت به انها نگاه میکردیم و جالبتر اینکه اونها هم ما رو تمسخر میکردن که خیلیا دارن بالا میرن و اینها دارن بر میگردن پایین الانم که چندین ساله از اون ماجرا میگذره من دیگه کوه نرفتم که نرفتم ینی کوه زده شدم و رفت .....دوستانی که این مطلب رو زحمت کشیدن و خواندن سپاس گزارم (اثر نویسنده ناشی)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۴
نویسنده ناشی
چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۰۷ ب.ظ

سانتی مانتال

بانک تجارت خون

سلام :سالها پیش  پسر جوانی که در یک شرکت تجاری که کار این شرکت واردات چوب و کاغذ که بیشترین فعالیتشو با یه شرکت اطریشی انجام میدادند این پسر جوان تقریبا شانزده سال بیشتر نداشت که در این شرکت مشغول به کار بود و کارش هم تحصیل داری و خدمات بود یه روز طبق وظیفه ای که داشت رفت بانک که چند برگ چک را در حساب شرکت بخواباند وقتی مشغول نوشتن برگ مخصوص چک بود  یه دفعه سمت راستشو نگاه کرد و دید یه خانم سانتی مانتال با قدی بلند مشغول صحبت با یکى از کارمندان بانک در حین صحبت مشغول کشیدن سیگار هم بود ان پسر جوان یه چشمش به سیگار افتاد یه دفعه پیش خودش گفت ای بابا خانمه انگار متوجه نیست داره لبش خون میاد .چون فیلتر سیگار قرمز شده بود پسر جوان به ان خانم که بغل دستش بود گفت خانم خانم از لبت داره خون میادخانمه وقتی برگشت پسر با تعجب تمام دید ان خانم رژ قرمز رنگ براقی رو به لبش مالیده جوری که انگار خون جاری میشه ازش ان پسر با خجالت تمام گفت خیلی ببخشید من اشتباه کردم ان خانم شیک پوش لبخندی بر لبانش جاری شده انگار که یه جک شنیده باشه شروع کرد به خندیدن و گفت پسرم اشکال نداره پیش میاد دیگه ان پسر جوان هم که به فکر خورش ضایع شده سرش را پایین انداخت و شروع کرد به کاری که داشت انجام میداد و الان هم بعد گذشت سی و اندی سال این خاطره رو از یادش نبرده (از این که این متنه پر اشکال نگارشی را خواندید سپاس گزارم )خاطرات نویسنده ناشی

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۰۷
نویسنده ناشی
سه شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ب.ظ

رک

بدونه شیله پیله یا با شیله پیله

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۱
نویسنده ناشی